فروشگاه آلمانی Deutschland - Stuttgart
admin@alemani.ir +4917635452025
ده داستان کوتاه آلمانی بهمراه ترجمه

ده داستان کوتاه آلمانی بهمراه ترجمه

ده داستان کوتاه آلمانی بهمراه ترجمه فارسی برای یادگیری آسان زبان شیرین آلمانی را برایتان تهیه کرده ایم ؛ یکی از راه های یادگیری زبان آلمانی استفاده از داستان های کوتاه آلمانی با جملات و کلمات بسیار ساده است که همین موضوع کمک میکند که شما لغات و جملات کاربردی زیادی را یاد بگیرید , بنابراین هدف این بخش از سایت آموزش رایگان زبان آلمانی – پلتفرم آلمانی , آشنا کردن زبان آموزان با کلمات و جملات ساده است تا بتوانند آنها را در گفتگوهای روزمره خود استفاده کنند.

 

در این بخش از سایت آموزش رایگان زبان آلمانی – پلتفرم آلمانی , میخواهیم با هم به ده داستان کوتاه و جذاب آلمانی بهمراه ترجمه آنها بپردازیم

 

اگر به دنیای زبان و فرهنگ آلمان علاقه دارید و دنبال متن‌های جذاب و کوتاه به همراه ترجمه می‌گردید، در این مطلب می‌توانید به ده داستان مختلف و مهیج دست پیدا کنید. این داستان‌ها با دقت انتخاب شده‌اند تا نه تنها زبان آلمانی را بهبود بخشند، بلکه درکی عمیق‌تر از فرهنگ و آداب آن به شما ارائه دهند

 

داستان کوتاه آلمانی

 

لیست داستان‌های جدید و جذاب آلمانی

Die kleine Wolke

این داستان درمورد یک ابر کوچک است که مسیرهای مختلف را طی می‌کند و در جستجوی جایی است تا باران باریدن را آغاز کند.

 

Der Zauberer im Wald

در مورد یک جادوگر است که در یک جنگل زندگی می‌کند و افراد محلی را شگفت‌زده می‌کند.

Das lila Mäuschen

یک داستان درمورد یک موش به رنگ لولوروه‌ای است که ماجراهای جالبی در جستجوی خانه‌ای جدید دارد.

Der verborgene Schatz

این داستان درمورد یک گنجینه مرموز است که باید با نکات و رمزهای مخفی کشف شود.

Der Albatros

یک پرند است که در فراز امواج دریا ماجراهای عجیب را تجربه می‌کند.

Das Haus am See

در مورد یک خانه است که در دور دریاچه قرار دارد و رازهای فراوانی را نگه می‌دارد.

Die fliegenden Schuhe

درمورد کفش‌های جادویی است که مردم را به هر جای دلخواه می‌برند.

Der einsame Mann mit dem großen Herz

یک داستان ملانخولیایی درمورد یک مرد تنها است که با حیوانات دوست می‌شود.

Die verlorene Melodie

این داستان درمورد یک موسیقی است که فراموش شده و شخصی متوالی ماهورانه به دنبال احیای آن است.

Die Stadt der Träume

درمورد یک شهر است که مردم آن تنها در خواب‌هایشان می‌توانند آن را ببینند.

دلایل انتخاب این داستان‌ها

این داستان‌ها همواره مخاطبان را با موضوعات متنوع و جذاب خود درگیر می‌کنند و درک بهتری از فرهنگ و فلسفه آلمان فراهم می‌آورند. همچنین، این متن با استفاده از کلمات کلیدی مناسب برای SEO مطراح شده تا در سرچ گوگل به خوبی نمایان شود.

 

داستان کوتاه Die kleine Wolke

داستان های کوتاه آلمانی بهمراه ترجمه فارسی

از سایت آموزش رایگان زبان آلمانی و گرامر زبان آلمانی

 Es war einmal eine kleine Wolke, die am Himmel schwebte. Sie war ganz alleine und wünschte sich Freunde

روزی روزگاری یک ابر کوچک بود که در آسمان شناور بود. او کاملاً تنها بود و آرزو داشت دوستانی پیدا کند

 

Die kleine Wolke schaute nach unten und sah einen großen See. “Vielleicht kann ich dort Freunde finden”, dachte sie

ابر کوچک به پایین نگاه کرد و یک دریاچه بزرگ دید. “شاید بتوانم آنجا دوستانی پیدا کنم”، با خود فکر کرد

 

Also flog sie hinunter zum See und sprach mit den Fischen. “Wollt ihr meine Freunde sein?”, fragte die kleine Wolke

پس او به سمت دریاچه پایین رفت و با ماهی‌ها صحبت کرد. “آیا می‌خواهید دوستان من باشید؟”، ابر کوچک پرسید

 

 Die Fische lächelten und sagten: Du bist süß, kleine Wolke, aber wir leben unter Wasser

ماهی‌ها لبخند زدند و گفتند: تو بامزه هستی، ابر کوچک، اما ما زیر آب زندگی می‌کنیم

 

Die kleine Wolke war traurig, aber sie flog weiter. Sie traf einen großen Baum und fragte: Willst du mein Freund sein

ابر کوچک ناراحت شد، اما به پرواز خود ادامه داد. او با یک درخت بزرگ ملاقات کرد و پرسید: آیا می‌خواهی دوست من باشی؟

 

Der Baum antwortete: “Ich würde gerne, aber ich kann nicht fliegen wie du

درخت پاسخ داد: من دوست دارم، اما نمی‌توانم مثل تو پرواز کنم.

 

 Die kleine Wolke flog weiter und weiter, bis sie andere Wolken traf. Sie waren froh, sie zu sehen, und wurden ihre Freunde

ابر کوچک بیشتر و بیشتر پرواز کرد تا اینکه دیگر ابرها را ملاقات کرد. آنها از دیدن او خوشحال شدند و دوستانش شدند.

 

 Jetzt war die kleine Wolke nicht mehr allein und spielte den ganzen Tag mit ihren neuen Freunden am Himmel

اکنون ابر کوچک دیگر تنها نبود و تمام روز را با دوستان جدیدش در آسمان بازی می‌کرد.

 

 

داستان کوتاه Der Zauberer im Wald

 

داستان های کوتاه آلمانی بهمراه ترجمه فارسی

از سایت آموزش رایگان زبان آلمانی و گرامر زبان آلمانی

 

Es war einmal ein geheimnisvoller Wald, tief in den Bergen. Dort lebte ein alter Zauberer, der von den Menschen gemieden wurde. Sie glaubten, dass er dunkle Magie beherrschte

روزی روزگاری یک جنگل اسرارآمیز، عمیق در کوه‌ها بود. در آنجا یک جادوگر پیر زندگی می‌کرد که مردم از او دوری می‌کردند. آنها معتقد بودند که او جادوی تاریک را در اختیار دارد.

 

Eines Tages verirrte sich ein Junge namens Lukas im Wald. Er war neugierig und hatte keine Angst vor den Geschichten, die man über den Zauberer erzählte

یک روز، پسری به نام لوکاس در جنگل گم شد. او کنجکاو بود و از داستان‌هایی که درباره جادوگر گفته می‌شد، ترسی نداشت.

 

Lukas fand die Hütte des Zauberers und klopfte an die Tür. Der Zauberer öffnete sie langsam und fragte: Was suchst du hier, Junge

لوکاس کلبه جادوگر را پیدا کرد و به در زد. جادوگر به آرامی در را باز کرد و پرسید: “اینجا چه می‌خواهی، پسر؟”

 

Ich habe mich verlaufen”, sagte Lukas, und ich habe von deinen Kräften gehört. Kannst du mir helfen, nach Hause zu kommen

من راه را گم کرده‌ام، لوکاس گفت، و درباره قدرت‌های تو شنیده‌ام. آیا می‌توانی به من کمک کنی که به خانه برگردم؟

 

Der Zauberer lachte und sagte: “Die Leute fürchten mich, aber sie wissen nichts über mich. Komm herein, ich werde dir helfen

جادوگر خندید و گفت: مردم از من می‌ترسند، اما چیزی درباره من نمی‌دانند. بیا داخل، به تو کمک خواهم کرد.

 

Er nahm Lukas mit in seine Hütte und zeigte ihm einen magischen Kompass. Dieser Kompass wird dir den Weg zeigen. Aber du musst ihn mit gutem Herzen benutzen

او لوکاس را به داخل کلبه برد و یک قطب‌نمای جادویی به او نشان داد. این قطب‌نما مسیر را به تو نشان خواهد داد. اما باید آن را با قلبی پاک استفاده کنی

 

Lukas nahm den Kompass und bedankte sich. Er versprach, die Wahrheit über den Zauberer zu erzählen, wenn er zurück in sein Dorf kommt

لوکاس قطب‌نما را گرفت و تشکر کرد. او قول داد که حقیقت را درباره جادوگر بگوید وقتی به دهکده‌اش برگردد.

 

Als Lukas sicher zu Hause ankam, hielt er sein Versprechen. Von diesem Tag an wurde der Zauberer im Wald nicht mehr gefürchtet, sondern als weiser Helfer geschätzt

وقتی لوکاس با امنیت به خانه رسید، به قولش عمل کرد. از آن روز به بعد، جادوگر در جنگل دیگر ترسناک نبود، بلکه به عنوان یک یاری‌گر دانا شناخته می‌شد.

 

 

داستان کوتاه Das lila Mäuschen

 

Ein kleines Mäuschen mit lila Fell lebte in einem großen Wald. Es war sehr neugierig und liebte es, die Welt zu erkunden. Doch sein Zuhause, ein kleiner Baumstumpf, war nicht mehr sicher

یک موش کوچک با پشم بنفش در جنگلی بزرگ زندگی می‌کرد. او بسیار کنجکاو بود و عاشق کاوش در دنیا بود. اما خانه‌اش، یک کنده درخت کوچک، دیگر امن نبود.

 

Eines Tages beschloss das lila Mäuschen, ein neues Zuhause zu suchen. Es packte seine winzige Tasche und machte sich auf den Weg

یک روز، موش بنفش تصمیم گرفت خانه‌ای جدید پیدا کند. او کیف کوچک خود را برداشت و راهی شد.

 

Zuerst traf es einen Frosch am Teich. “Hallo, Frosch! Kann ich in deinem Teich wohnen?” fragte das Mäuschen

ابتدا او با قورباغه‌ای در کنار برکه ملاقات کرد. “سلام، قورباغه! می‌توانم در برکه تو زندگی کنم؟” موش پرسید.

 

Der Frosch lachte und sagte: Du bist süß, aber Mäuse können nicht unter Wasser leben

قورباغه خندید و گفت: تو بامزه هستی، اما موش‌ها نمی‌توانند زیر آب زندگی کنند.

 

Enttäuscht ging das Mäuschen weiter und traf einen alten Kauz in einem hohen Baum. “Kauz, hast du Platz für mich in deinem Baum?” fragte es

موش کوچک ناامیدانه به راه خود ادامه داد و با یک جغد پیر در درختی بلند ملاقات کرد. “جغد، آیا جایی برای من در درختت داری؟” پرسید.

 

Der Kauz schüttelte den Kopf. Mein Baum ist zu hoch für dich. Du würdest herunterfallen

جغد سرش را تکان داد. درخت من برای تو خیلی بلند است. ممکن است سقوط کنی

 

Das lila Mäuschen wurde müd, doch es gab nicht auf. Nach langer Suche fand es eine kleine Höhle unter einer großen Eiche. Dort war es warm und sicher

موش بنفش خسته شد، اما تسلیم نشد. پس از جستجوی طولانی، یک غار کوچک زیر یک درخت بلوط بزرگ پیدا کرد. آنجا گرم و امن بود.

 

Es richtete sein neues Zuhause gemütlich ein und lud die Tiere des Waldes zu einer Einweihungsparty ein. Von diesem Tag an war das lila Mäuschen glücklich in seinem neuen Zuhause

او خانه جدیدش را راحت درست کرد و حیوانات جنگل را به یک جشن افتتاحیه دعوت کرد. از آن روز به بعد، موش بنفش در خانه جدیدش خوشحال بود.

 

 

داستان کوتاه Der verborgene Schatz

 

In einem kleinen Dorf, umgeben von dichten Wäldern, erzählten die älteren Dorfbewohner oft Geschichten über einen verborgenen Schatz. Viele hatten versucht, ihn zu finden, doch niemand war je zurückgekehrt

در یک روستای کوچک که با جنگل‌های انبوه احاطه شده بود، بزرگان روستا اغلب داستان‌هایی درباره گنجی پنهان تعریف می‌کردند. بسیاری تلاش کرده بودند آن را پیدا کنند، اما هیچ‌کس هرگز بازنگشته بود.

 

Eines Tages beschloss ein junger Mann namens Elias, den Schatz zu suchen. “Ich werde den Schatz finden und unser Dorf reich machen!” sagte er voller Entschlossenheit

روزی، جوانی به نام الیاس تصمیم گرفت به دنبال گنج بگردد. او با قاطعیت گفت: من گنج را پیدا خواهم کرد و روستایمان را ثروتمند خواهم کرد!

 

Elias packte eine Karte, die ihm von seinem Großvater übergeben wurde, und machte sich auf den Weg in den Wald. Die Karte zeigte einen geheimnisvollen Pfad, der zu einer verborgenen Höhle führte

الیاس نقشه‌ای که از پدربزرگش به او داده شده بود را برداشت و به سمت جنگل حرکت کرد. نقشه، مسیری اسرارآمیز را نشان می‌داد که به یک غار پنهان منتهی می‌شد.

 

Nach Stunden des Wanderns erreichte Elias die Höhle. Der Eingang war von dichten Ranken überwuchert, doch Elias war entschlossen, hineinzukommen. Mit einem scharfen Messer schnitt er die Ranken ab

پس از ساعت‌ها پیاده‌روی، الیاس به غار رسید. ورودی غار با شاخه‌های پرپشت پوشیده شده بود، اما الیاس مصمم بود که وارد شود. او با چاقویی تیز شاخه‌ها را برید.

 

Im Inneren der Höhle fand er alte Symbole an den Wänden und eine Truhe, die mit einem schweren Schloss verschlossen war. Elias suchte nach einem Schlüssel, doch er fand nichts

در داخل غار، او نمادهای قدیمی روی دیوارها و یک صندوقچه که با قفلی سنگین بسته شده بود را پیدا کرد. الیاس به دنبال کلید گشت، اما چیزی پیدا نکرد.

 

Plötzlich bemerkte er, dass die Symbole an den Wänden eine Nachricht bildeten. “Nur der, der mit reinem Herzen kommt, wird den Schatz finden”, lautete die Inschrift

ناگهان او متوجه شد که نمادهای روی دیوارها یک پیام تشکیل می‌دهند: فقط کسی که با قلبی پاک می‌آید، گنج را پیدا خواهد کرد

 

Elias legte seine Hand auf das Schloss und sprach leise: “Ich möchte diesen Schatz für mein Dorf finden, nicht für mich selbst.” In diesem Moment sprang das Schloss auf

الیاس دستش را روی قفل گذاشت و به آرامی گفت: “من می‌خواهم این گنج را برای روستایم پیدا کنم، نه برای خودم.” در همان لحظه قفل باز شد.

 

Die Truhe war voller Gold und Edelsteine. Elias nahm nur einen kleinen Teil, genug, um dem Dorf zu helfen, und ließ den Rest für künftige Sucher zurück

صندوقچه پر از طلا و جواهرات بود. الیاس فقط بخش کوچکی برداشت، به اندازه‌ای که بتواند به روستا کمک کند و بقیه را برای جویندگان آینده گذاشت.

 

Als er ins Dorf zurückkehrte, erzählte er die Geschichte vom verborgenen Schatz und davon, wie wichtig ein reines Herz ist. Das Dorf blühte auf, und Elias wurde als Held gefeiert

وقتی به روستا بازگشت، داستان گنج پنهان و اهمیت قلب پاک را تعریف کرد. روستا رونق گرفت و الیاس به عنوان یک قهرمان شناخته شد.

 

 

داستان کوتاه Der Albatros

 

Hoch oben am Himmel flog ein großer Albatros, der das Meer und die Inseln darunter überblickte. Er war bekannt für seine Eleganz und seine unglaubliche Weite im Flug

بالا در آسمان، یک آلباتروس بزرگ پرواز می‌کرد که دریا و جزایر زیر پایش را می‌نگریست. او به خاطر ظرافت و گستردگی باور نکردنی پروازش معروف بود.

 

Eines Tages bemerkte der Albatros ein kleines Boot, das in Schwierigkeiten geraten war. Die Wellen schlugen hoch, und der Fischer an Bord rief um Hilfe

روزی، آلباتروس قایق کوچکی را دید که به مشکل برخورده بود. امواج به شدت بالا می‌آمدند و ماهیگیر روی قایق درخواست کمک می‌کرد.

 

Der Albatros entschied, ihm zu helfen. Er flog hinunter und zeigte dem Fischer mit seinem großen Flügeln die Richtung zu einer sicheren Bucht

آلباتروس تصمیم گرفت به او کمک کند. او پایین آمد و با بال‌های بزرگش مسیر را به سمت یک خلیج امن به ماهیگیر نشان داد.

 

Der Fischer folgte dem Albatros, obwohl er zuerst Zweifel hatte. Doch bald fand er sich in einer ruhigen, geschützten Bucht wieder, weit weg von den gefährlichen Wellen

ماهیگیر، اگرچه ابتدا تردید داشت، از آلباتروس پیروی کرد. اما به زودی خود را در یک خلیج آرام و امن یافت، دور از امواج خطرناک.

 

Danke, edler Vogel, sagte der Fischer, als er in Sicherheit war. “Ohne dich wäre ich verloren gewesen

متشکرم، پرنده نجیب، ماهیگیر گفت وقتی که در امان بود. بدون تو من گم شده بودم

 

Der Albatros nickte nur und flog wieder in den Himmel hinauf. Von diesem Tag an wurde er der Schutzgeist des Fischers und seines Dorfes genannt

آلباتروس فقط سر تکان داد و دوباره به آسمان پرواز کرد. از آن روز به بعد، او به عنوان روح محافظ ماهیگیر و روستای او شناخته شد.

 

داستان کوتاه Das Haus am See

 

Am Rande eines stillen Sees stand ein kleines Holzhaus. Es war von hohen Bäumen umgeben, und der Wind trug den Duft von Kiefern und Wasser

در کنار یک دریاچه آرام، یک خانه چوبی کوچک قرار داشت. این خانه با درختان بلند احاطه شده بود و باد، بوی کاج و آب را با خود می‌آورد.

 

Das Haus gehörte einer alten Frau namens Greta. Sie lebte allein, aber sie liebte die Gesellschaft der Tiere, die oft zu ihrem Haus kamen: Vögel, Hirsche und manchmal sogar ein Fuchs

این خانه متعلق به پیرزنی به نام گرتا بود. او تنها زندگی می‌کرد، اما از همراهی حیواناتی که اغلب به خانه‌اش می‌آمدند لذت می‌برد: پرندگان، گوزن‌ها و گاهی حتی یک روباه.

 

Eines Tages bemerkte Greta, dass das Wasser des Sees niedriger war als sonst. Die Tiere wirkten durstig, und die Fische hatten weniger Platz

روزی، گرتا متوجه شد که آب دریاچه پایین‌تر از حد معمول است. حیوانات تشنه به نظر می‌رسیدند و ماهی‌ها فضای کمتری داشتند.

 

Greta beschloss, den Grund herauszufinden. Sie folgte dem Fluss, der den See speiste, und fand eine Blockade aus heruntergefallenen Ästen und Steinen

گرتا تصمیم گرفت دلیل را پیدا کند. او مسیر رودخانه‌ای که دریاچه را تغذیه می‌کرد دنبال کرد و با مانعی از شاخه‌ها و سنگ‌های افتاده مواجه شد.

 

Mit viel Mühe räumte sie die Blockade. Das Wasser begann wieder zu fließen, und der See füllte sich langsam

با زحمت زیاد، او مانع را پاک کرد. آب دوباره شروع به جریان کرد و دریاچه کم‌کم پر شد.

 

Die Tiere kamen zurück, und das Leben rund um den See erholte sich. Greta lächelte, als sie die Vögel singen und die Fische springen sah

حیوانات بازگشتند و زندگی در اطراف دریاچه بهبود یافت. گرتا لبخند زد وقتی پرندگان را در حال آواز خواندن و ماهی‌ها را در حال پریدن دید.

 

Von diesem Tag an wusste Greta, dass die Natur manchmal Hilfe braucht, und sie war bereit, immer da zu sein

از آن روز به بعد، گرتا می‌دانست که طبیعت گاهی به کمک نیاز دارد و او آماده بود همیشه حاضر باشد.

 

 

 داستان کوتاه Die fliegenden Schuhe

 

In einem kleinen Dorf am Fuße eines Berges lebte ein Junge namens Lukas. Er war bekannt für seine schnelle Art zu laufen, aber seine Schuhe waren alt und abgenutzt

در یک روستای کوچک در پای کوهی، پسری به نام لوکاس زندگی می‌کرد. او به خاطر دویدن سریعش معروف بود، اما کفش‌هایش قدیمی و فرسوده بودند.

 

Eines Tages fand Lukas auf dem Dachboden seines Hauses ein Paar seltsame, goldene Schuhe. Sie funkelten im Licht, und etwas an ihnen zog Lukas magisch an

روزی، لوکاس در اتاق زیرشیروانی خانه‌شان یک جفت کفش عجیب و طلایی پیدا کرد. کفش‌ها در نور می‌درخشیدند و چیزی در آن‌ها لوکاس را به طرز جادویی جذب کرد.

 

Als er die Schuhe anzog, spürte er eine seltsame Kraft. Plötzlich hoben seine Füße vom Boden ab, und er begann zu fliegen

وقتی کفش‌ها را پوشید، نیروی عجیبی احساس کرد. ناگهان پاهایش از زمین بلند شدند و او شروع به پرواز کرد!

 

Zuerst war Lukas erschrocken, doch bald genoss er die Freiheit. Er flog über die Berge, die Flüsse und die Felder seines Dorfes

در ابتدا لوکاس ترسیده بود، اما خیلی زود از آزادی لذت برد. او بر فراز کوه‌ها، رودخانه‌ها و مزارع روستای خود پرواز کرد.

 

Doch er bemerkte, dass die Schuhe nur dann funktionierten, wenn er an etwas Gutes dachte. Wenn er wütend oder traurig war, blieben sie am Boden

اما او متوجه شد که کفش‌ها فقط زمانی کار می‌کنند که او به چیزی خوب فکر کند. وقتی عصبانی یا ناراحت بود، کفش‌ها روی زمین باقی می‌ماندند.

 

Lukas entschied, die Schuhe zu nutzen, um anderen zu helfen. Er brachte Medizin zu Kranken, Essen zu Hungrigen und half seinem Dorf, Probleme zu lösen

لوکاس تصمیم گرفت از کفش‌ها برای کمک به دیگران استفاده کند. او دارو به بیماران، غذا به گرسنگان برد و به روستای خود برای حل مشکلات کمک کرد.

 

Die Dorfbewohner nannten ihn den fliegenden Helfer und waren stolz auf ihn. Lukas lernte, dass wahre Magie in guten Taten liegt

اهالی روستا او را “یار پرنده” نامیدند و به او افتخار کردند. لوکاس آموخت که جادوی واقعی در انجام کارهای خوب است.

 

 

داستان کوتاه Der einsame Mann mit dem großen Herz

 

In einem abgelegenen Dorf lebte ein Mann namens Johannes. Er war bekannt als der Mann mit dem großen Herz, weil er immer bereit war, anderen zu helfen, obwohl er selbst allein war

در یک روستای دورافتاده، مردی به نام یوهانس زندگی می‌کرد. او به عنوان مردی با قلب بزرگ شناخته می‌شد، زیرا همیشه آماده کمک به دیگران بود، حتی اگر خودش تنها بود.

 

Johannes lebte in einem kleinen Haus am Waldrand. Jeden Morgen sammelte er Holz für seine Nachbarn, kochte Suppe für die Kranken und reparierte Dinge, die kaputt waren

یوهانس در خانه‌ای کوچک در حاشیه جنگل زندگی می‌کرد. هر صبح برای همسایه‌هایش چوب جمع می‌کرد، برای بیماران سوپ می‌پخت و وسایل خراب را تعمیر می‌کرد.

 

Eines Tages kam ein kleines Mädchen namens Lina zu ihm. Sie hatte ihren Hund im Wald verloren und war verzweifelt. “Bitte, kannst du mir helfen?” fragte sie mit Tränen in den Augen

روزی دختربچه‌ای به نام لینا به او مراجعه کرد. او سگش را در جنگل گم کرده بود و ناامید شده بود. او با چشمانی اشک‌آلود پرسید: “لطفاً، می‌توانی به من کمک کنی؟”

 

Johannes lächelte und sagte: “Natürlich, Lina. Wir werden deinen Hund finden.” Zusammen durchsuchten sie den Wald und riefen nach dem Hund

یوهانس لبخند زد و گفت: “البته، لینا. ما سگت را پیدا خواهیم کرد.” آن‌ها با هم جنگل را جستجو کردند و سگ را صدا زدند.

 

Nach Stunden des Suchens hörten sie ein leises Bellen. Es war Linas Hund, der in einem Gebüsch feststeckte. Johannes befreite den Hund und brachte ihn zu Lina zurück

پس از ساعت‌ها جستجو، آن‌ها صدای پارس ضعیفی شنیدند. این سگ لینا بود که در میان بوته‌ها گیر کرده بود. یوهانس سگ را آزاد کرد و به لینا بازگرداند.

 

Lina umarmte ihren Hund und sagte: “Danke, Johannes. Du bist ein wahrer Held.” Johannes lächelte und antwortete: “Ein großes Herz hilft immer

لینا سگش را در آغوش گرفت و گفت: “متشکرم، یوهانس. تو یک قهرمان واقعی هستی.” یوهانس لبخند زد و پاسخ داد: “قلب بزرگ همیشه کمک می‌کند

 

Von diesem Tag an wusste das ganze Dorf, dass Johannes nicht nur ein einsamer Mann war, sondern auch der Engel ihres Dorfes

از آن روز به بعد، کل روستا فهمیدند که یوهانس فقط یک مرد تنها نیست، بلکه فرشته‌ای برای روستایشان است.

 

داستان کوتاه Die verlorene Melodie

 

In einem kleinen Dorf, wo Musik das Herz der Gemeinschaft war, lebte ein junger Musiker namens Emil. Er spielte die schönste Melodie, die die Dorfbewohner je gehört hatten

در یک روستای کوچک که موسیقی قلب جامعه بود، یک موسیقیدان جوان به نام امیل زندگی می‌کرد. او زیباترین ملودی‌ای را که روستاییان تا به حال شنیده بودند، می‌نواخت.

 

Eines Tages wachte Emil auf und bemerkte, dass er seine geliebte Melodie vergessen hatte. Egal wie sehr er versuchte, er konnte sich nicht daran erinnern

روزی، امیل بیدار شد و متوجه شد که ملودی محبوبش را فراموش کرده است. هر چقدر هم که تلاش کرد، نتوانست آن را به یاد بیاورد.

 

Verzweifelt suchte er Rat bei der alten Frau Margarete, die für ihre Weisheit bekannt war. Sie sagte: Die Melodie lebt in deinem Herzen, Emil. Du musst es nur wiederfinden

ناامیدانه نزد پیرزن مارگارت رفت که به خاطر حکمتش شناخته شده بود. او گفت: ملودی در قلبت زندگی می‌کند، امیل. تو فقط باید آن را دوباره پیدا کنی

 

Emil machte sich auf eine Reise durch das Dorf. Er hörte dem Wind in den Bäumen zu, dem Rauschen des Flusses und den Stimmen der Dorfbewohner. Doch die Melodie blieb verschwunden

امیل سفری در روستا آغاز کرد. به صدای باد در درختان، زمزمه‌های رودخانه و صدای مردم روستا گوش داد. اما ملودی همچنان گمشده بود.

 

Eines Abends, als er am Lagerfeuer saß, begann ein kleines Mädchen zu singen. Ihre Stimme war rein und erinnerte Emil an die ersten Töne seiner Melodie

شبی، وقتی کنار آتش نشسته بود، دختربچه‌ای شروع به آواز خواندن کرد. صدایش خالص بود و امیل را به اولین نت‌های ملودی‌اش یادآوری کرد.

 

Emil nahm seine Geige und begann zu spielen. Langsam kehrte die Melodie zurück, heller und schöner als je zuvor. Das Dorf versammelte sich, und alle sangen mit

امیل ویولنش را برداشت و شروع به نواختن کرد. به‌تدریج ملودی بازگشت، روشن‌تر و زیباتر از همیشه. روستاییان گرد آمدند و همه با هم آواز خواندند.

 

Von diesem Tag an wusste Emil, dass seine Melodie nicht verloren war, sondern in der Verbindung zu den Menschen und der Natur lebte

از آن روز به بعد، امیل فهمید که ملودی‌اش گم نشده بود، بلکه در ارتباط با مردم و طبیعت زندگی می‌کرد.

 

داستان کوتاه Die Stadt der Träume

 

Es war einmal eine Stadt, in der alles möglich war. Die Menschen, die dort lebten, träumten nicht nur von einer besseren Zukunft, sondern sie konnten ihre Träume auch in die Realität umsetzen. Jede Straße war ein Spiegelbild der Wünsche, und jedes Gebäude trug die Geschichten der Hoffnungen der Bewohner. In dieser Stadt war nichts zu schwierig, nichts war unerreichbar. Die Träume der Menschen waren die Grundlage für das Wachstum und die Schönheit dieser Stadt. Und so lebten sie, in einer Stadt voller Magie, in der alles möglich war

روزی روزگاری شهری بود که در آن همه چیز ممکن بود. مردمی که در آنجا زندگی می‌کردند نه تنها به آینده‌ای بهتر می‌اندیشیدند، بلکه قادر بودند رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کنند. هر خیابان بازتابی از آرزوها بود و هر ساختمان داستان‌هایی از امیدهای ساکنانش را در دل داشت. در این شهر هیچ چیزی سخت نبود، هیچ چیزی غیرقابل دسترس نبود. رویاهای مردم، پایه‌گذار رشد و زیبایی این شهر بودند. و بدین‌سان، آنان در شهری پر از جادو زندگی می‌کردند که در آن همه چیز ممکن بود.

 


 

چنانچه به داستان های کوتاه آلمانی علاقه دارید می توانید دیگر داستان های کوتاه آلمانی را در این بخش از سایت آموزش رایگان زبان آلمانی – پلتفرم آلمانی در اختیار داشته باشید.

بخش داستان های کوتاه آلمانی

 

همچنین در همین زمینه پیشنهاد میکنیم که داستان های کوتاه زیر را نیز مطالعه کنید:

 

داستان کوتاه آلمانیDie kleine Maus und der Große Löwe

داستان کوتاه آلمانی Die goldene Feder

داستان کوتاه آلمانی Die verlorene Uhr

داستان کوتاه آلمانی Der kleine Samen

داستان کوتاه آلمانی Der zerbrochene Glas

داستان کوتاه آلانی Die alte Eiche

 

و کلی داستان کوتاه آلمانی بهمراه ترجمه را همانطور که در بالا گفتم می توانید در بخش داستان های کوتاه آلمانی سایت آموزش زبان آلمانی – پلتفرم آلمانی در اختیار داشته باشید.

موفق باشید

 

تعداد نظرات: 0

:) شما نیز مرا یک نظر مهمان کن

نظر خود را بنویسید


آخرین دروس اضافه شده
تاریخ : 21. دسامبر 2024

تعداد نظرات‌ : بدون دیدگاه

۳۰ اصطلاح عامیانه در زبان آلمانی که باید بدانید!


آیا می‌خواهید با اصطلاحات عامیانه و رایج زبان آلمانی آشنا شوید؟ در…
تاریخ : 15. دسامبر 2024

تعداد نظرات‌ : 2 دیدگاه

کاربرد von…bis در زبان آلمانی


در این درس گرامری می خواهیم با هم به کاربرد von…bis در…
تاریخ : 13. دسامبر 2024

تعداد نظرات‌ : بدون دیدگاه

آموزش زبان آلمانی – بیش از 1000 درس رایگان زبان آلمانی


آموزش زبان آلمانی به بهترین و جامع ترین سایت آموزش رایگان زبان…
تاریخ : 13. دسامبر 2024

تعداد نظرات‌ : بدون دیدگاه

ده داستان کوتاه آلمانی بهمراه ترجمه


ده داستان کوتاه آلمانی بهمراه ترجمه فارسی برای یادگیری آسان زبان شیرین…
تاریخ : 12. دسامبر 2024

تعداد نظرات‌ : بدون دیدگاه

اصطلاح Die Ärmel hochkrempeln در آلمانی


در این درس جامع اصطلاحات آلمانی ، میخواهیم با هم یه اصطلاح…
آخرین دروس ویدیویی اضافه شده

هیچ مطلبی یافت نشد

آخرین پادکست اضافه شده
تاریخ : 23. نوامبر 2024

تعداد نظرات‌ : بدون دیدگاه

Das ist doch unhöflich


درس پنجم : این کار واقعا بی ادبانه است!   این درس…
تاریخ : 23. نوامبر 2024

تعداد نظرات‌ : بدون دیدگاه

Wer sind Sie bitte?


درس چهارم : لطفا بفرمایید شما که هستید؟   این درس حول…
تاریخ : 23. نوامبر 2024

تعداد نظرات‌ : بدون دیدگاه

Hotel Europa


درس سوم :‌ هتل اروپا   این درس درباره مکالمات داخل هتل…
تاریخ : 23. نوامبر 2024

تعداد نظرات‌ : بدون دیدگاه

Hallo Taxi


درس دوم : آهای ؛ تاکسی   به دومین درس از سری…
تاریخ : 23. نوامبر 2024

تعداد نظرات‌ : یک دیدگاه

Das ist ein Lied


درس یک : این یک تصنیف است.   اولین درس از مجموعه‌ی…
آخرین نظرات اضافه شده
تاریخ : 26. دسامبر 2024

نام نویسنده : مرتضی غلام نژاد

درس یک – الفبای زبان آلمانی


سلام دوست عزیز از منوی سایت بخش دروس و سپس دروس Schritte…
تاریخ : 26. دسامبر 2024

نام نویسنده : بهار

درس یک – الفبای زبان آلمانی


سلام امکان اش هست راهنمایی کنید طبق کتاب schritte از درس ۱…
تاریخ : 25. دسامبر 2024

نام نویسنده : آرزو

Nordrhein-Westfalen


ممنون عالی
تاریخ : 23. دسامبر 2024

نام نویسنده : Narges
تاریخ : 22. دسامبر 2024

نام نویسنده : مرتضی غلام نژاد